چرا؟
من باتوفاصله اى ندارم...
مثل هواکنارت هستم...فقط کمى,
مرانفس بکش... حبسم کن درون سينه ات!!!
*************
خانه دل تنگ غروبي خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم يک روز گذشت
مادرم آه کشيد
زود بر خواهد گشت
ابري آهسته به چشمم لغزيد
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اين همه درد
در کمين دل آن کودک خرد ؟
آري آن روز چو مي رفت کسي
داشتم آمدنش را باور
من نمي دانستم
معني هرگز را
تو چرا بازنگشتي ديگر ؟
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم يک روز گذشت
مادرم آه کشيد
زود بر خواهد گشت
ابري آهسته به چشمم لغزيد
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اين همه درد
در کمين دل آن کودک خرد ؟
آري آن روز چو مي رفت کسي
داشتم آمدنش را باور
من نمي دانستم
معني هرگز را
تو چرا بازنگشتي ديگر ؟
نظرات شما عزیزان: